سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود،اما زخمی در پهلو دارم که به دشنه ایی تیز پدر برایم به یادگار گذاشته است هزارسال است که از زخم پهلویم خون میچکد ومن نوشدارو ندارم،پدر وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم.گفته است که زخم درپهلو وتیر در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو ازکسان وناکسان. زیرا درد وزخماست که انسان می آفریند،پدرم گفته قدر هرآدمی به عمق زخم های اوست پس زخمهایت را گرامی بدار. زخم های کوچک را نوشدارویی بس اندک است اما تو درپی زخم های بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد...
وهیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست
ونوشداروی عشق تهادر دستان اوست،او که نامش خداست.پدرم گفته که عشق شریف است و شگفت،شگفت و معجزه گر.اما نگفته بود چقدر نمکین است وزیباست...
نگفته بود اوکه نوشدارو در دستان اوست دستانش همه از نمک عشق پر است ونگفته بود او هرکه را دوست تر دارد بر زخمش نمک عشق بیشتر می پاشد...